یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

هرچه آدم سنش بالاتر میرود و مسن تر میشود؛ هرچه دنیایش کامل تر و محکم تر و در و پیکردارتر میشود؛ ارتباطش با آدمهای از غیر دنیای خودش سخت تر و خراش دارتر میشود. هرچه هم هست از روی نیاز به هم صحبتی و رعایت آداب و اصول همزیستی ست. از 24،5 سالگی به بعد که دوست جدید پیدا کردن عملا منتفی میشود. کو تا حوصله کنی و با یک نفر خاطرات مشترکی بسازی. تا کشف کنی که چه علائق و خصوصیات مشترکی دارید و روی آنها مانور بدهی. کمی آنورتر قضیه فرآیند عاشق شدن و ازدواج کردن است. آدم جدید با دنیای موازی تو، تا یک جایی برایت جذابیت دارد. تا یک جایی حوصله داری در دنیای منحصر به فردش سرک بکشی و دلیل رفتارهایش را با توجه به جهان بینی اش توجیه کنی. خیلی زود همه چیز تمام میشود. خیلی زود صبر آدمها از تفاوت خسته میشود. کم می آورد.

آدم از یکجایی دیگر ترجیح میدهد دایره آدمهای اطرافش را محدود کند. گچ قرمزی دستش بگیرد و دور خودش بکشد و هرکه خواست پایش را درون آن بگذارد، جیغش به هوا برود. از آنور هم هرکس خواست بیرون برود، با طیب خاطر هولش بدهد بیرون. از وقتی که دنیایش شکل منسجم تری گرفت. وقتی دیگر دقیقا دانست که از زندگی چه میخواهد، آدم چه چیزی هست و آدم چه چیزی نیست، هیجان دوستی با آدمهای مختلف از سرش می افتد. زندگی بی هیجان اما استیبلی را ترجیح میدهد. زیر زبانش مزه میدهد و شیرینی اش را به هیچ چیز نمیدهد. و این وضعیت باثبات شیرین، تلخ ترین مزه ای است که یک آرمانگرا میتواند تحمل کند. آدمی که شور و هیجان کشف و زیر و رو کردن داشته و همیشه مطمئن بوده اگر آن روحیه از او گرفته شود، به مرگ می افتد. زندگی معجون عجیبی است. هرچه بیشتر سر میکشی، تخدیر بیشتری حس میکنی و همزمان ترس موذی درونت نفوذ بیشتری میکند، یک جایی کمینه میکند و منتظر است تا وقت اتفاق های بزرگ بیفتد، وقت شور و هیجان شود و بی وقفه هشدار بدهد.


فردید یک جایی گفته بود: "چیزی که من میگویم را شما اصلا با آن تماس ندارید." منظورش این بود که فرض کن من یک دایره ام و تو هم یک دایره. ما هیچ جوره نمیتوانیم با هم مماس شویم. اصلا حتی با هم برخورد هم نداریم. زندگی من هم دارد همینطوری میشود. هرچه جهان بینی ام پیچیده تر و بزرگتر میشود، تماسم با خیلی های دیگر کمتر میشود. این هم از عجایب است دیگر. آدم ها را درک میکنم؛ اما نمیتوانم دوست بدارم، دغدغه شان را احترام میگذارم، اما نمیتوانم جایی برای آن در دنیای خودم پیدا کنم.

  • ساجده ابراهیمی

مگر هاشمی هم می‌میرد؟

دوشنبه/ ۲۰ دی ۱۳۹۵

از دیشب هنوز در شوک بدی به سر میبرم. هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر سررشته فکر را از دست میدهم. هنوز نسبت واقع بینانه ام با ماجرا را حفظ کرده ام. هنوز هم "هاشمی" برای من همان آدمی است که سالها رفتارهایش زیر ذره بین انتقادمان بود. هنوز هم بخاطر اشرافیت گرایی‌اش، دیکتاتوری بی سابقه‌اش، منافع ملت را فدای نفع خود و فرزندانش کردن، سیاست اقتصادی بیمارگونه ای که در پیش گرفت و بدنه سیاسی‌ای که ساخت و تا هنوز هم قابل تغییر نیست و مهره هایش قابل جابجایی نیستند، دلخور و به او معترضم. هنوز هم خطبه نماز جمعه اش در سال ۸۸ را یادم هست. گریه ای که او کرد و بغض خشمی که از من ترکید و از او متنفر شدم. نفرتی که این سال‌ها با دیدن تصویر او در من زنده می‌شد. انکار هم نمی‌کنم که روزهایی گمان می‌کردم اگر او بمیرد، خوشحال میشوم. اما این بغض عجیب و بسیار تلخی که از دیشب روی گلویم مانده و با گریه مختصر و مخفیانه ام بخاطر عجز و بیچارگی همه‌مان مقابل مرگ، خوب نشد، چیز دیگری میگوید. چیزی که ریشه در همه مسائلی دارد که این سال‌ها عامدانه یا غافلانه انکار کرده ام. انکار کرده‌ام که او بهرحال یک انقلابی بود و نقش او در پیروزی این انقلاب، از خیلی مدعیانش، بیشتر بود. مومن بود، اگرچه به سیاق خودش. زحمت کشید، اگرچه در لتیان هم ویلا داشت. فراموش کرده بودم همه این ها و حالا با خودم درگیر شده ام، سال‌هایی که او را نقد میکردیم و میکوبیدیم، بخاطر چه بود؟ واقعا از سر رضای خدا بود؟ یاد جمله شهید بهشتی افتاده‌ام که :"ما شیفته خدمتیم نه تشنگان قدرت". و حالا در این زمانه ای که اینها جابجا شده‌اند، زمانه ای که بازی قدرت آدم‌ها را انقدر ذلیلانه به میدان کشیده، ما سیاهی لشگرها، چقدر از سر رضای خدا هو کشیده ایم؟

هی می‌پرسم: مگر هاشمی هم می‌میرد؟ دارم تصور میکنم که حالمان مثل مردمان شوروی است وقتی آن حکومت عظیم فرو ریخت و حتما باورشان نمیشده که دیگر بخاطر هیچ کدام رفتارهای شخصی‌شان مواخذه نمیشوند. آنقدر هاشمی در اتفاقات ریز و درشت تاریخ معاصر ما هم حضور داشته، آنقدر خیلی چیزها با او گره خورده‌اند که باورش هنوز سخت است که دیگر نیست. جعبه سیاه انقلاب دیگر نیست. بخشی از رنوز تاریخ را با خودش برده و ما هنوز مبهوت مانده ایم.



از خاطره هایی که داشته ایم: با فاطمه شورای تیتر گذاشته بودیم و به سیاق روزنامه‌های معروف تیتر پیشنهاد میدادیم. او به مدل کیهان و جوان تیتر میگفت و من از آرمان و شرق میگفتم. تیتر روزنامه آرمان بدون هاشمی رفسنجانی که اصلا نمیشد و معنا نداشت!


  • ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۹
  • ساجده ابراهیمی

ترمیم

جمعه/ ۱۰ دی ۱۳۹۵

من در زندگی ام زیاد اشتباه کرده ام. مثل خیلی های دیگر. هرچند میدانم که این قید، به اشتباه کردنم مشروعیتی نمیدهد. اشتباهاتی که به خودم یا دیگران ضربه زده اند. با شعاع کوچک یا بزرگ.

در زندگی ام از اشتباهات دیگران هم خیلی ضربه خورده ام. دامنه وسیع یا کوچکی از زندگی‌ام بخاطر اشتباه دیگران مختل شده. اعتمادم مخدوش شده، صداقت برایم زیر سوال رفته، صراحت بیانم کم شده و محافظه کار شده ام، ترسو شده ام و خیلی ویژگی های بد دیگری که از رفتار آنرمال دیگران در من بوجود آمده. 

وقتی فکر میکنم که چقدر اشتباهات خودم هم ممکن است به دیگران چنین ضربه هایی زده باشد، آینده دنیا را اصلا جای خوبی برای زیستن نمیدانم. جایی که صداقت و اعتماد و شجاعت مفاهیم منفوری هستند. 



باران می آمد. سخت و شدید. آهنگ "تو بارون مگه میشه گریه نکرد" را توی گوشم گذاشتم. از تاکسی بیرون پریدم و کل خیابان ایران را زیر باران پیاده رفتم و خندیدم. خیس شدم و خندیدم. از اینکه چقدر نفرتم از این خیابان و ساکنانش را بخشیده ام به صاحبانش. چقدر دیگر بخاطر آدم‌هایش از این خیابان بدم نمی آید. چقدر توانسته ام اشتباهات آدمهایی از این لوکیشن را ببخشم و دیگر راه رفتن در لوکیشن مورد نظر با نفرت همراه نباشد. چقدر با همین زیر باران راه رفتن شعاع اتفاقات بد را درون خودم کم و کوچک میکنم. چقدر تمرین فراموش کردن و بزرگ شدن میکنم. چقدر اعتماد ضربه خورده‌ام را نوازش میکنم و به مقاوم شدن، تشویق.


پ.ن: طبیعی‌اش اینست که ما ناخواسته اشتباه میکنیم. نمیدانیم، جاهلیم، بنا به شرایط دست به عمل میزنیم و کلی عوامل دیگر در اشتباه ما دخیلند. ولی واقعا حال آدمهایی که عامدانه مرتکب اشتباه میشوند چگونه است؟


  • ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۰
  • ساجده ابراهیمی

وقتی می‌گوییم «زن انقلابی» از چه کسی حرف می‌زنیم؟

زنان بی‌صورت. تصور ما از آنها یک تصویر بیشتر نیست. یک زن چادر به سر با رویی تقریبا پوشیده که در راهپیمایی‌ها حضور دارد. در انتخابات شرکت می‌کند. دوران دفاع مقدس نامه‌های عاشقانه‌ای به شوهرش در جبهه‌های دفاع نوشته و هرجا که لازم بوده خودش، یعنی حضورش را رسانده‌است. به هر شکلی. گاهی لازم بوده معلم باشد و به زنان هم سن خودش یا بزرگتر درس بدهد و الفبا بیاموزد. گاهی لازم بوده میل بافتنی دستش بگیرد و شال و کلاه برای رزمنده‌ها ببافد. گاهی نشستن در خانه و بزرگ کردن فرزندان شوهر شهیدش را به درس خواندن ترجیح داده. گاهی ازدواج با جانباز و تروخشک کردنش را با چشم بستن روی همه آرزوهایش، وظیفه خودش دانسته. اسمی از آنها در سایت و روزنامه‌ای آورده نمی‌شود. چهره‌شان در قاب هیچ رسانه‌ای دیده نمی‌شود. اما همیشه بوده‌اند و حضور گرمشان احساس می‌شده‌است. اگر بگوییم پشت صحنه بوده‌اند؛ انگار در حقشان جفایی کرده باشیم. نقش آنها درست در وسط صحنه معلوم بوده: زنی که از شوهرش دل می‌کند، مادری که از پسرجوانش و آرزوهایی که برایش داشت دست می‌کشد و او را راهی جبهه میکند؛ نقششان درست در وسط میدان بود. در صحنه‌هایی که این انقلاب به یاری نیاز داشته، قبل از مردان، زنان دیده شده‌اند. صورت و حجم فیزیکی‌شان نه؛ همان زن بی‌صورت. همان زن چادر به سر و روگرفته. زنانی که همه شبیه همند.

اصرار داشتیم برای زنانی که شوق خدمت و انجام وظیفه در قبال انقلاب داشتند؛ الگو تعریف کنیم. کسی را نشانش بدهیم و بگوییم «مثل او باش.» نتیجه این تفکرمان باعث شد که قالب فت و فربه‌ای به اسم «زن تراز انقلابی» پیش پای زنان و دختران گذاشتیم. قالبی که آنها برای جاگرفتن در آن، با بحران شخصیت مواجه می‌شدند. جمع تحصیلات دانشگاهی، همسری و مادری به نحو عالی، فعالیت موثر اجتماعی و ... همه باهم توقعاتی شد که از زن تراز می‌رفت. زن مجبور بود خودش را له کند، کش بیاید و شکل عجیبی بگیرد تا در این قالب جا شود. به قیمت ویران شدن هویت درونی او، شخصیت و توانایی‌هایش، زن تراز می‌خواستیم. حواسمان نبود الگو تعریف کردن و قالب کشیدن و پیش‌رو گذاشتن آن برای همه، مستلزم چشم بستن روی یک مفهوم بدیهی بود: اینکه توانایی‌ها، ظرفیت‌ها و شرایط همه زنان باهم یکسان نیست. تعریفمان جایی لنگ می‌زد؛ در مواجهه با این الگو، زنی که مادر نمی‌شد، به پوچی می‌رسید. دختری که ازدواج نکرده‌بود سرخورده می‌شد. مادری که درس نخوانده‌بود خودش را کم و کوچک و ناکارآمد می‌دید. کمتر کسی می‌توانست خودش را در این قالب تعریف کند و جایگاهش را بشناسد. ضعف این بود که از فمنیسم گله داشتیم که همه زنان را شبیه به هم می‌خواهد؛ اما خودمان ناخواسته در همان مسیر گام برمی‌داشتیم. نگرشی که می‌توان درستتر و نزدیکتر به آنچه خواهان آنیم دانست، نگاهی است که در آن یک  الگوی واحد وجود ندارد. پذیرفته‌ایم که جمع همه معیارها و خصوصیات در یک زن ممکن نیست و یا با شرایط سختی امکانپذیر است. نگاهی که نقطه کمال در آن حضرت زهرا و حضرت زینب بعنوان یک زن کامل هستند و ایده آل، تلاش برای هرچه شبیه‌تر شدن به آنها است. به تعداد زن‌ها می‌توانیم الگو داشته‌باشیم که هرکدام در نوع خود نمونه کامل و بی‌عیب و نقصی‌اند. پذیرفته‌ایم که زن تراز، یک آدم نیست. وجود خارجی ندارد. زن انقلابی یک شخص نیست. یک طیف است که شدت و ضعف دارد. یک نمونه عالی در یک سر طیف کسی مثل  خانم «طاهره دباغ» است و در سر دیگر طیف صدها زنی هستند که با درک به‌جا و به موقع خود توانستند در این طیف حضور داشته‌باشند و در راستای اهداف انقلاب ایفای نقش کنند. حضور در این طیف منهای درجه و مرتبه، ارزشمند و قابل اعتناست. زنان بسیاری با همین نگاه از پرده غفلت بیرون می‌آیند. شناخته می‌شوند و پیش روی دختران جوان هزاران زن انقلابی در دسترس وجود دارد که هرکدام با توجه به شرایط، موقعیت و زمانه خودش دنبال اثرگذاریست. آنچه در این نگاه اهمیت دارد درک و انتخاب آگاهانه نقش است. نقشی که همه بایسته‌ها را درخود جمع کرده است. ولو آن نقش، خانه‌داری و تربیت فرزند بدون تحصیلات عالیه باشد اما بدون غفلت از آن؛ ولو حضور فعال در عرصه‌های اجتماعی باشد بدون غفلت از ایفای وظایف مادری و همسری. انتخاب آگاهانه‌ای که با ایمان به مفید و موثر بودن آن در مسیر انقلاب و ارزش‌های آن و راسخ بودن در به سرانجام رسانیدنش همراه است.

در گرو همین نگاه است که «ننه عصمت» بخاطر دستکش بافتن برای رزمندگان یک زن انقلابی است و«مرضیه دباغ» هم که آموزش چریکی می‌بیند، محافظ امام و فرمانده سپاه می‌شود، یک زن انقلابی است. نقطه مشترکشان اعتقاد به یک هدف و حمایت از آن است. و اتفاقا همین نگاه می‌تواند خیلی از زنان راه‌یافته به مناصب بالای دولتی، خیلی از فعالان اجتماعی و خیلی دیگر از زنانی که صدایشان در حمایت یا حتی در اعتراض به دولت بلند است را در زمره انقلابی‌ها به شمار نیاورد. عنصر «انتخاب آگاهانه» ما را باز می‌دارد از اینکه مطلق اتفاقی که در سرنوشت یک زن افتاده را تنها دلیل انقلابی‌گری او بدانیم. چه بسیار همسران شهیدی که بخاطر بی‌اعتقادی به مسیری که همسرشان طی کرد و یا دور شدن از مرام او، وجه انقلابی‌شان مخدوش شد. انقلابی شدن حاصل یک اتفاق نیست. مجموعه ای از انگیزش‌ها و فعالیت‌های یک زن و تصمیم مصمم او برای گام برداشتن در مسیر پرفراز و نشیب انقلابی بودن است.


تصور غالب ما از زنان انقلابی گروه بزرگی از زنانی بودند که رابطه مستقیمی با جنگ و انقلاب داشتند. همسران و مادران شهید. زنان رزمنده و پرستار در خط مقدم دفاع. زنان اسیر و آزاده. کسانی مثل «سیده‌زهرا حسینی» و«معصومه آباد».از شرایط ویژه زمانه آن‌ها نباید غافل باشیم. زمانه‌ای که راه روشن و تکلیف آن‌ها برای انتخاب مسیر راحت‌تر بود. «فهیمه باباییان» را از کتاب «نامه‌های فهیمه» شناختیم. یک زن معمولی که نه بخاطر تحصیلاتش شناخته‌شد و نه حتی بخاطر فعالیت‌های فرهنگی که در دوارن غیبت و شهادت همسرش داشت. فهیمه یکی از صدها زنی بود که با نامه‌هایش، خاطر شوهرش را در پشت جبهه آسوده می‌کرد. شوهری که می‌توانست برای دفاع از اسلام قدم بردارد؛ دلش گرم حرف و عمل همسری بود که چندین کیلومتر دورتر بجای ابراز دلتنگی و گفتن سیل مشکلات، از عشق می‌گفت و صبر حضرت زینب را برای خودش می‌پسندید: «الحمدلله تابحال توانسته‌ام اگر خدا قبول کند سینه‌ام را جایگاه صبر کنم و من آنقدر صبر می‌کنم که صبر از دست من خسته شود و سعی می‌کنم محیط خانواده را آماده سازم. هروقت صحبتی می‌شود من می‌گویم «هرچه خدا بخواهد. رضا برضائک و تسلیما لامرک» و امیدوارم چون گوینده این سخن، زینب، راه او را دنبال کنم.»

«مادر احمدی» مادر شهید بود. او را نه فقط بخاطر پسرش، که بخاطر کارهایی شناختیم که یک‌تنه برای انجامشان کمر به همت بسته‌بود. کسی که به‌خاطر کارهایش به «مادرسپاه» معروف شد: «اوایل جنگ به گیلان غرب اعزام شدیم تا وظیفه پشتیبانی از رزمندگان اسلام را برعهده بگیریم. شستن شلوار بچه‌های گروه فنی ومهندسی خیلی سخت بود. آنقدر شلوارها چربی و روغنی داشت که با سنگ می‌شستیم. تا اینکه بعد سر از مریوان درآوردیم. جایی که تنها خودم بودم و خودم و هیچ زنی در منطقه نبود. کار ما از پتوشویی و لباس شویی تا تهیه غذا وخوراک برای رزمندگان بود. هم در سپاه خدمت کردم و هم ارتش و بسیج و برایم مهم نبود کجا باشم، چون بیشتر به خدمت فکر می کردم. یک بار هم به منطقه خرمال و سردشت رفتم که همانجا شیمیایی شدم.» بعد از جنگ هم بیکار ننشست. بانی کار خیر در محله‌اش شد. هرکاری که در توانش بود.

نمونه مشابهی از این «اقدام به خیر» در بسیاری دیگر از زنان هم رواج پیدا کرد. زنانی که در جلسات مستمر خودشان افراد محروم را شناسایی میکنند، برای دختران نیازمند جهیزیه تهیه میکنند و خود را در قبال آنها موظف میدانند. گمنامند. حتی تمایل خودشان هم به همین گمنام بودن است. خیلی هایشان با وصف «خانه‌داری» شناخته می‌شوند. شاید تحصیلات بالایی نداشته باشند. حتی‌تر ممکن است حجابشان هم لنگ بزند. اما هیچ کدام این‌ها ارزش آنها را کم نمی‌کند. آنها با همه‌ی کمیت و کیفیتشان نمونه‌ای از زن انقلابی به شمار می‌آیند. حتی اگر در تعریف هویت خودشان از آن غافل باشند و دقیقا نتوانند بگویند که با هدف گرفتن گوشه‌ای از کار حکومت برای خدمت به محرومین، هزینه و سختی را تقبل می‌کنند.

طیف گسترده‌ای از زنان هم بااینکه مستقیما در تماس با جنگ و انقلاب نبودند اما انقلابی خوانده می‌شوند. بحران جنگ  فرصتی  پیشروی آن‌ها گذاشت تا سهمی در انقلاب داشته باشند. خیلی از زنان نامداری که امروز بخاطر مدیریت مدارس دخترانه می‌شناسیمشان درواقع همان کسانی هستند که سابقا معلم‌های جهادی نهضت سوادآموزی بودند. این ویژگی یکی از پررنگ‌ترین‌هایی است که امروز هم دنبال گرفتن آن توسط زنان و دختران نسل جدید را به وفور می‌بینیم. زنانی که اگر سواد، تخصص و یا هنری دارند در آموزش آن به دیگران خسَت به خرج نمی‌دهند. خیلی از دختران جوانی که در قالب اردوهای جهادی برای این آموزش‌ها داوطلب می‌شوند؛ دنباله رو همان زنانی هستند که روستا به روستا می‌چرخیدند و دختران بیسواد را آموزش می‌دادند. هدفشان هم دستگیری از افراد محروم و مستضعف است. همان کسانی که انقلاب اسلامی برای خدمت به آنها تعهد دارد. 

«کار فرهنگی» عنوانی است که نسل جدید زنان و دختران خوب توانسته اند در آن ورود کنند. صاحب نظر و ایده و خلاقیت باشند. کاری که شاخه‌های مختلف و متعددی دارد و اغلب هم خودجوش و بدون حمایت از سمت هیچ نهادی است. کاری که از نذر فرهنگی و روضه‌های خانگی، ترویج کتاب‌خوانی و تشویق به نگرشی جدید نسبت به سبک زندگی در نوسان است. نمونه‌ای از این کارها دیدار با خانواده‌های شهدا و ثبت خاطرات آن‌ها برای حفظ تاریخ شفاهی بوده و هست. می‌شود گفت فی الواقع بنیانگذاران این حرکت گستره‌ای از مادران و همسران شهیدان دفاع مقدس بودند. از کنار سرزدن به مادران شهید و دلجویی از آن‌ها هدف دیگری هم دنبال می‌شد: مشی تربیتی گرفتن از آنها و قرار دادن این تجارب در اختیار نسل جدید. هیچ بعید نیست که بسیاری از همسران شهیدان مدافع حرم هم متاثر از همان تربیت و همان دیدارها بودند. که اگر چنین باشد؛ اثرش را خیلی زود توانستیم ببینیم.

و از دل همین نگاه است که زنان کارآفرین، مثل زنی که به قصد ارائه سبک زندگی اسلامی یک «بوفه کتاب دخترانه» راه انداخته؛ برای زنان کارآفرینی می‌کند، دست‌سازه‌های آن‌ها را در معرض فروش می‌گذارد و به زنان دیگری که دغدغه‌ی سبک زندگی دارند؛ کمک می‌کند تا کتاب خود را بنویسند، آن‌ها را چاپ می‌کند و می‌فروشد؛ نمونه‌ای از زنی است که درک آگاهانه‌ای نسبت به اقتضای زمانه وموقعیت داشته،[مشکل بی مکانی دختران و علی الخصوص مذهبی‌ها] و برای پرکردن یک خلا، از توان و سرمایه‌ی خودش هزینه می‌کند.

زنانی که با انتخاب خود آغازگر این حرکت‌ها بودند؛ مورثان صفت «انقلابی‌گری» بودند. ارثی که ورای پیوندهای خونی به زنان می‌رسد. هرچند که کمتر زنی حتی اگر کسی مثل خانم دباغ باشد؛ در تعریف خودش نمی گوید «یک انقلابی بودم» ولی خودشان را با مصادیق آن تعریف می‌کنند. هرچند مادر خانه‌داری که هدفش تربیت فرزندش برای انقلاب و اسلام است، خودش را انقلابی تعریف نکند و نگوید که دنبال تحقق خرده آرمانی از جمهوری اسلامی است، اما کمک او نیروی محرکه ی همین انقلاب است. زنانی که چوب لای چرخ نیستند بلکه دنبال ایفای نقش‌اند. زنان ناشناخته‌ای که هرجا به آنها نیازی بوده حضورشان را رسانده‌اند. حضوری که بر مبنای یک «انتخاب» بوده‌است.


منتشر شده در نشریه "بانوی انقلابی"
  • ۰۷ دی ۹۵ ، ۲۱:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

نتیجه‌ی بی مقدمه!

دوشنبه/ ۶ دی ۱۳۹۵

همیشه همینطور بوده. مار موذی شک، ناگهانی و بی مقدمه کل وجودم را احاطه کرده، فرصت نفس کشیدن نداده و خیلی زود، اعتقاد راسخم را از پا درآورده. اول یک نیش کوچک بوده، مشروعیت کارم، فکرم، عقیده و به فراخور حال، حسم را زیر سوال برده. تا آمده ام بجنبم و از آن دفاع کنم، سَم‌اش دست و پایم را بی حس کرده و جایی و راهی برای دفاع نمانده. شل کرده ام، گاهی به تناشای تقدیر نشسته ام، گاهی خیلی زود خودم را پیدا کرده ام و چاره ای دیگر درانداخته ام.

کارمند بودم. کارشناس حقوق. لایحه مینوشتم و دادخواست تنظیم میکردم. خیلی ها در آرزوی این کار هلاک میشدند. یک روز صبح سوال بدی چنگ انداخت در گلویم و تا ظهر جوابش را با استعفایم گرفت: "چرا؟ چرا ادامه میدهی؟ چرا در سیستمی میچرخی که به آن اعتراض داری؟ به خیالت الآن گره باز میکنی و عدالت را قرقره میکنی؟" صبح با پاهایی ک روی زمین میکشیدم به سرکار رفتم و ظهر با قدم های راسخ برگشتم. هیچ اطمینانی پیش رویم نبود. هیچ راهی، گریزی، فرصت شغلی دیگری، هیچ در سبزی جلویم نبود. اما یک کله شق، از این چیزها نمیترسید. پیش از فکر به عواقبش، قبل از اینکه در دامن محافظه کاری بیفتم، کار را یکسره کرده بودم. هنوز هم پشیمان نشده ام.


یک ستون ثابت هفتگی توی روزنامه. حرفش هم وسوسه برانگیز است. چندماه ادامه دادم؟ همان شب هایی که تا دیروقت بیدار می نشستم، همان وقت هایی که هیچ سوژه ای نداشتم و برای پیدا کردنش خودم را خط خطی میکردم، چرا هیچ وقت فکر "مال آنجا نبودن" به سراغم نیامده بود؟ یک شب بود. یک جمله انشایی، دستوری یا چیزی شبیه آن در ذهنم تداعی شد:" دیگر ادامه نمیدهم". و تمام شد. شوقی که دیگر نمانده بود، حسی که دیگر همراهی ام نمیکرد.


وسط حرف از "دکتر ژیواگو" سر کلاس انگلیسی بود که یک نهیب محکمی در ذهنم گفت: "چرا تغییر رشته نمیدهی؟" اول یک نقطه کوچک بود. ساعتی بعد بزرگ شده بود. حجم داشت. کل ذهنم را تسخیر کرده بود. "چرا سه سال بی وقفه فکر کردی که راه ادامه تحصیل از حقوق میگذرد و حتی فکر تغییرش هم نبودی؟" دوروز بعد تصمیمم را گرفته بودم. رشته ای که سخت بدستش آورده بودم، با چنگ و دندان از آن دفاع کرده بودم، باعث افتخار و وجه تمایزم بود، حالا دیگر نمیتوانستم نگهش دارم. رهایش کردم. یا درواقع، خودم را از آن رها کردم. نه شوقی پیش رو، نه مسیر بی ابهام و بی غباری جلوی چشمم. من همیشه فقط خوب بلد بوده ام که خودم را از ناخواستنی ها، از بی نسبت ها جدا کنم. نمیدانسته ام که چی میخواهم؛ اما میلی عمیق از نخواستن درونم وجود داشته که همیشه مرا به پاپس زدن، رها کردن و بی نسبت شدن میخوانده: "ناگهان دور شدن از همه چیز". حتی اگر آن چیز، زمانی خواستنی ترین و محبوبترینم بوده باشد.

  • ۰۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۵۸
  • ساجده ابراهیمی

زیر سنگینی غبار

شنبه/ ۴ دی ۱۳۹۵

چیزی که جلوترم را محو میکرد، مه نبود. غبار بود. اسمش آلودگی بود. چیزی که دستش را روی سینه ام گذاشته بود و نمیگذاشت نفسم بالا بیاید، اسمش غبار بود. آلودگی بود. روی دیگر اینجور محو شدن را هم دیده ام. سرما و مه بود که جلوی چشمم را میگرفت. کِی؟ یک سال پیش. جاده‌ی اراک. دشت بود و سرما از ذره ذره اکسیژنی که تنفس میکردم لابلای ریه‌هایم میرفت.

جلویم محو بود و باز رسیده بودم به پل همیشگی. چرا همه چیز را رها نمیکردم و بروم؟" چرا این بی آرتی ها را سوار نمیشوم و نمیروم تا ته، بعد از آنجا هم سوار یک اتوبوس دیگری شوم و بروم تا ته، بعد دوباره بروم تا ته دیگری. بروم و بروم و بروم تا گم شوم. تا دیگر جایی مرا نشناسند. مرا به نام نخوانند. تعلقی نداشته باشم. نه کتابهایم، نه لباسهایم و نه هیچ چیز اضافی دیگر نداشته باشم."

چرا نمیرفتم تا به جایی برسم که تابستان و زمستانی نداشته باشد. که غبار و مه‌ای نداشته باشد که راهم را سد کند و نفسم را بند بیاورد. که پناه ببرم به خاطراتم. از یادآوری‌شان مچاله شوم یا فراخی بال بگیرم. از گرمی بعضی شان گرم و از سردی‌شان سردم شود.

چرا تهران را رها نمیکردم و با یک مینی بوس قراضه خودم را به جایی که کسی مرا به نام نخواند نمیرساندم؟

  • ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۵:۴۱
  • ساجده ابراهیمی